گاهي عذر خواهی بدان معناست كه آن رابطه بيش از غرورت برايت ارزش دارد.
این سنگ که در عبارت بالا مورد بحث است سنگ زور خانه است که بازوان سطبر و نیرومند می خواهد تا آن را چندین بار بالا بکشد و پایین بیاورد بدون آنکه ته سنگ با زمین تماس پیدا کند.
در قرون گذشته هر دسته از پهلوانان سنگ مخصوصی در زور خانه داشته اند و اگر پهلوانی سنگ دیگری را به سینه می زد . بالای سینه می کشید احتمال داشت که آن سنگ بر اثر بد دست بودن و بد قلقی کردن و ثقل و سنگینی فوق العاده به روی سینه آن پهلوان مغرور و کم تجربه سقوط کند و موجب جرح و صدمه و نا راحتی گردد لذا آن پهلوان را عقلای قوم از اینکار منع و موعظه می کردند که از باب احتیاط سنگ دیگری را به سینه نزند یعنی با سنگ نا شناخته و زیاد تر از قدرت و زورمندی خود تمرین نکند و حدود و ثغور پهلوانی را ملحوظ و محفوظ دارد تا احیانا موجب خسران و انفعال نگردد.
این عبارت رفته رفته از گود زور خانه به کوی و برزن و خانه و کاشانه سرایت کرده درمیان عامه و به صورت ضرب المثل در آمد با این تفاوت که اصل قضیه مبتنی بر غرور و خود خواهی ولی در معنی و مفهوم مجازی مبین حمایت و غمخواری و جانبداری استاین عبارت که به صورت ضر ب المثل در آمده و عارف و عامی به آن استناد و تمثیل می کنند در مورد حمایت و جانبداری از کسی یا جمعیتی به کار می رود، فی المثل گفته می شود:” از کثرت پاکدلی و عطوفت سنگ هر ضعیفی را به سینه می زند و از هر ناتوانی هواداری می کند” یا به شکل دیگر:” چرا این همه سنگ فلانی را به سینه می زنی؟” که در هر دو صورت مبین حمایت و غمخواری و جانبداری است که از طرف شخصی نسبت به شخص یا افراد و جمعیت های دیگر ابراز می شود.
این سنگ که در عبارت بالا مورد بحث است سنگ زور خانه است که بازوان سطبر و نیرومند می خواهد تا آن را چندین بار بالا بکشد و پایین بیاورد بدون آنکه ته سنگ با زمین تماس پیدا کند.
در قرون گذشته هر دسته از پهلوانان سنگ مخصوصی در زور خانه داشته اند و اگر پهلوانی سنگ دیگری را به سینه می زد . بالای سینه می کشید احتمال داشت که آن سنگ بر اثر بد دست بودن و بد قلقی کردن و ثقل و سنگینی فوق العاده به روی سینه آن پهلوان مغرور و کم تجربه سقوط کند و موجب جرح و صدمه و نا راحتی گردد لذا آن پهلوان را عقلای قوم از اینکار منع و موعظه می کردند که از باب احتیاط سنگ دیگری را به سینه نزند یعنی با سنگ نا شناخته و زیاد تر از قدرت و زورمندی خود تمرین نکند و حدود و ثغور پهلوانی را ملحوظ و محفوظ دارد تا احیانا موجب خسران و انفعال نگردد.
این عبارت رفته رفته از گود زور خانه به کوی و برزن و خانه و کاشانه سرایت کرده درمیان عامه و به صورت ضرب المثل در آمد با این تفاوت که اصل قضیه مبتنی بر غرور و خود خواهی ولی در معنی و مفهوم مجازی مبین حمایت و غمخواری و جانبداری است.
شب عیدست و یار از من چغندر پخته می خواهد
خیالش می رسد آن ... پدر من گنج قارون زیر سر دارم
به جاي دستت درد نكنه ؛ بگوييم : ممنون از محبتت، سلامت باشي
به جاي دروغ نگو؛ بگوييم : راست مي گي؟ راستي؟
به جاي لعنت بر پدر كسي كه اينجا آشغال بريزد ؛ بگوييم: رحمت بر پدر كسي كه اينجا آشغال نمي ريزد
به جاي خدا بد نده؛ بگوييم : خدا سلامتي بده
به جاي فقير هستم؛ بگوييم : ثروت كمي دارم
به جاي بد نيستم؛ بگوييم : خوب هستم
به جاي فراموش نكني؛ بگوييم : يادت باشه
به جاي داد نزن؛ بگوييم : آرام باش
به جاي من مريض و غمگين نيستم؛ بگوييم : من سالم و با نشاط هستم
به جاي جانم به لبم رسيد؛ بگوييم : چندان هم راحت نبود
به جاي پدرم درآمد؛ بگوييم : خيلي راحت نبود
به جاي ببخشيد مزاحمتون شدم؛ بگوييم : از اين كه وقت خود را در اختيار من گذاشتيد متشكرم
به جاي گرفتارم؛ بگوييم : در فرصت مناسب با شما خواهم بود
به جاي قابل نداره؛ بگوييم : هديه براي شما
به جاي شكست خورده؛ بگوييم : با تجربه
به جاي مگه مشكل داري ؛ بگوييم : مگه مسئله اي داري؟
به جاي بدرد من نمي خورد؛ بگوييم : مناسب من نيست
به جاي مشكل دارم؛ بگوييم : مسئله دارم
چرا که اگر خدایی باشد،
باید خرد را بیش از ترس کورکورانه ارج نهد.
توماس جفرسون
نه به اين جرم که حيوان پليديست، بد است
و نه چون نسبت سودش به ضرر يک به صد است
طفل معصوم به دور سر من ميچرخيد
به خيالش قندم
يا که چون اغذيه ي مشهورش تا به آن حد، گندم
اي دو صد نور به قبرش بارد
مگس خوبي بود
من به اين جرم که از ياد تو بيرونم کرد
مگسي را کشتم
یکی گفت: "جناب ملا! شما که دعوت نداشتی چرا آمدی؟"
ملانصرالدین جواب داد: "اگر صاحب خانه تکلیف خودش را نمیداند. من وظیفهی خودم را میدانم و هیچوقت از آن غافل نمیشوم.
زلال كه باشي آسمان در تو پيداست
سگ هایی که یاد گرفتند تلاش نکنند
تعدادی سگ در اتاقی قرار گرفتند که زمین آن می توانست شوک الکتریکی خفیفی به سگ ها وارد کند. دکمه ای روی دیوار اتاق بود که با فشرده شدن جریان را قطع می کرد. وقتی شوک وارد شد سگ ها بالا و پایین پریدند تا بالاخره یکی از سگ ها دکمه را زد و جریان قطع شد. سگ ها یاد گرفتند با زدن آن دکمه آن شوک ناخوشایند قطع می شود.
روی نصف گروه اول سگ ها همین آزمایش دوباره تکرار شد اما این بار دراتاق دیگری که دکمه ای الکی داشت و با زدن آن هیچ اتفاقی نمی افتاد و جریان همچنان ادامه داشت. بعد از این مراحل سگ هایی که در اتاق دوم بودند به اتاق اول (با کلید سالم) بازگردانده شدند و آزمایش تکرار شد. این بار هیچ کدام شان حتی سعی نکردند که دکمه را فشاردهند.
نتیجه: هیچ کس با نامیدی به دنیا نمی آید، بلکه ما بعد از اینکه چند بار شکست می خوریم «شکست خوردن» را یاد می گیریم و حتی به خودمان زحمت تلاش کردن نمی دهیم. اگر به مشکلی برخورده اید، مهم نیست دفعه چندم است که زمین خورده اید، باز هم بلند شوید و برای حل آن تلاش کنید. ممکن است کلید سالم باشد، فقط فشارش دهید!
موش های شناگری که غرق شدند
این بار تعدادی موش های صحرایی که بعضی آنها می توانند 80 ساعت مداوم شنا کنند آماده شدند. محققان قبل از اینکه آنها را در آب بیاندازند با کلک این باور غلط را در موش ها به وجود آوردند که آنها گیر افتاده اند. خیلی از موش ها تنها پس از چند دقیقه بعد از شنا کردن غرق شدند. نه چون نمی توانستند شنا کنند، بلکه چون فکر می کردند گیر کرده اند ناامید شده و دست از شنا کردن برداشتند و غرق شدند.
نتیجه: وقتی همه چیز به آن طور که می خواهیم پیش می رود ما هم با حداکثر توان مان تلاش می کنیم. اما بعد از اینکه سر و کله مشکلات بزرگ و کوچک پیدا می شود ناامید شده و دست از تلاش کردن بر می داریم، با وجود اینکه توان انجام آن را داریم.
میمون هایی که «ترسیدن» را یاد گرفتند
میمون هایی که از مار نمی ترسیدند را در کنار مار ها قرار دادند. در همین حین صداهای بلند و وحشتناکی هم از بلندگو ها پخش کردند. با این کار میمون هایی که از مار ها نمی ترسیدند «یاد گرفتند» که از مار بترسند. نتیجه عجیب تر این آزمایشاین بود که حتی میمون های دیگری که هم که از مار ها نمی ترسیدند با دیدن ترس سایر میمون ها آنها هم از مار ها ترسیدند.
نتیجه: ما از بعضی از چیزها می ترسیم چون آنها را با چیز های دیگری در ذهن مان به یکدیگر مرتبط می کنیم. مثلآ یک کودک بعد از شنیدن صدای ترسناک محکم بسته شدن درب در تاریکی از تاریکی خواهد ترسید.
قورباغه هایی که زنده زنده آب پز شدند
چند قورباغه را در ظرفی پر از آب جوش انداختند، آنها خیلی سریع از آب جوش به بیرون پریدند و خودشان را نجات دادند. وقتی همین قورباغه ها را در ظرف آب سرد قرار دادند و آرام آرام آب را به جوش رساندند همه آنها در آب جوش کشته شدند چون نتوانستند عکس العملی به همان سرعت نشان دهند.
نتیجه: ما می توانیم تغییرات ناگهانی را بفهمیم و متقابلآ عکس العمل نشان دهیم اما وقتی این تغییرات در دراز مدت انجام می شوند وقتی متوجه می شویم که دیگر خیلی دیر است. یادمان باشد، نه عادت های بد یک شبه وجود کسی را فرا می گیرد و نه کسی یک شبه فرد دیگری می شود، همه چیز پله پله انجام می شود. مهم این است که گرم شدن آب را احساس کنید.
خلق را تقلیدشان بر باد داد ای دو صد لعنت بر این تقلید باد
زندگی خود را بر چند اصل استوار کردی؟
فرمودند:
1. دانستم کار مرا ديگری انجام نمی دهد، پس تلاش کردم.
2. دانستم که خدا مرا می بيند، پس حيا کردم.
3. دانستم رزق مرا ديگری نمی خورد، پس آرام شدم.
4. دانستم پايان کارم مرگ است، پس مهيا شدم.
اگر سالم هستی، دیگه چیزی نمونده كه نگرانش باشی؛
اما اگه مریضی، فقط دو چیز وجود داره كه نگرانش باشی: اینكه دست آخر خوب می شی یا می میری.
اگه خوب شدی كه دیگه چیزی برای نگرانی باقی نمی مونه؛
اما اگه بمیری، دو چیز وجود داره كه نگرانش باشی: اینكه به بهشت بری یا به جهنم.
اگر به بهشت بری، چیزی برای نگرانی وجود نداره؛
ولی اگه به جهنم بری، اون قدر مشغول احوالپرسی با دوستان قدیمی می شی كه وقتی برای نگرانی نداری!
پس در واقع هیچ وقت هیچ چیز برای نگرانی وجود نداره
در کتاب (سه سال در دربار ايران) نوشته دکتر فووريه٬ پزشک مخصوص ناصرالدين شاه،
مطلبی نوشته شده که پاسخ اين مسئله يا اين ضرب المثل رايج بين ماست. او نوشته:
ناصرالدين شاه سالی يک بار (آنهم روز اربعین) آش نذری میپخت
و خودش در مراسم پختن آش حضور مییافت تا ثواب ببرد.
در حياط قصر ملوکانه اغلب رجال مملکت جمع ميشدند
و برای تهيه آش شله قلمکار هر يک کاری انجام ميدادند.
بعضی سبزی پاک ميکردند.
بعضی نخود و لوبيا خيس ميکردند.
عدهای ديگهای بزرگ را روی اجاق ميگذاشتند
و خلاصه هر کس برای تملق و تقرب پيش ناصر الدين شاه مشغول کاری بود.
خود اعليحضرت هم بالای ايوان مینشست و قليان ميکشيد و از آن بالا نظارهگر کارها بود.
سر آشپزباشی ناصرالدين شاه مثل يک فرمانده نظامی امر و نهی مي کرد.
بدستور آشپزباشی در پايان کار به در خانه هر يک از رجال کاسه آشی فرستاده ميشد
و او میبايست کاسه آن را از اشرفی پر کند و به دربار پس بفرستد.
کسانی را که خیلی میخواستند تحویل بگیرند روی آش آنها روغن بیشتری میریختند.
پر واضح است آن که کاسه کوچکی از دربار برايش فرستاده ميشد کمتر ضرر ميکرد
و آنکه مثلا يک قدح بزرگ آش (که یک وجب هم روغن رویش ریخته شده) دريافت ميکرد حسابی بدبخت ميشد.
به همين دليل در طول سال اگر آشپزباشی مثلا با يکی از اعيان و يا وزرا دعوايش ميشد٬
آشپزباشی به او ميگفت:
بسيار خوب! بهت حالی ميکنم دنيا دست کيه! آشی برات بپزم که يک وجب روغن رويش باشد.
سقراط گفت:"چرا رنجيدي؟" مرد با تعجب گفت :"خب معلوم است، چنين رفتاري ناراحت کننده است."
سقراط پرسيد:"اگر در راه کسي را مي ديدي که به زمين افتاده و از درد وبيماري به خود مي پيچد، آيا از دست او دلخور و رنجيده مي شدي؟"
مرد گفت:"مسلم است که هرگز دلخور نمي شدم.آدم که از بيمار بودن کسي دلخور نمي شود."
سقراط پرسيد:"به جاي دلخوري چه احساسي مي يافتي و چه مي کردي؟"
مرد جواب داد:"احساس دلسوزي و شفقت و سعي مي کردم طبيب يا دارويي به او برسانم."
سقراط گفت:"همه ي اين کارها را به خاطر آن مي کردي که او را بيمار مي دانستي،آيا انسان تنها جسمش بيمار مي شود؟ و آيا کسي که رفتارش نادرست است،روانش بيمار نيست؟ اگر کسي فکر و روانش سالم باشد،هرگز رفتار بدي از او ديده نمي شود؟ بيماري فکر و روان نامش "غفلت" است و بايد به جاي دلخوري و رنجش ،نسبت به کسي که بدي مي کند و غافل است،دل سوزاند و کمک کرد و به او طبيب روح و داروي جان رساند.
پس از دست هيچکس دلخور مشو و کينه به دل مگير و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان کههر وقت کسي بدي مي کند، در آن لحظه بيمار است.
دولت آنست که بی خون دل آید به کنار
دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگی نكرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.
پريشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بيشتری از خدا بگيرد، داد زد و بد و بيراه گفت، خدا سكوت كرد، جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سكوت كرد، آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سكوت كرد.
به پر و پای فرشته و انسان پيچيد، خدا سكوت كرد، كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد، دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت: "عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت، تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها يك روز ديگر باقی است، بيا و لااقل اين يك روز را زندگی كن."
لا به لاي هق هقش گفت: "اما با يك روز... با يك روز چه كار می توان كرد؟ ..."
خدا گفت: "آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويی هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمیيابد هزار سال هم به كارش نمیآيد"، آنگاه سهم يك روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت: "حالا برو و يک روز زندگی كن."
او مات و مبهوت به زندگی نگاه كرد كه در گودی دستانش میدرخشيد، اما میترسيد حركت كند، میترسيد راه برود، میترسيد زندگی از لا به لای انگشتانش بريزد، قدری ايستاد، بعد با خودش گفت: "وقتی فردايي ندارم، نگه داشتن اين زندگی چه فايدهای دارد؟ بگذارد اين مشت زندگی را مصرف كنم.."
آن وقت شروع به دويدن كرد، زندگی را به سر و رويش پاشيد، زندگی را نوشيد و زندگی را بوييد، چنان به وجد آمد كه ديد میتواند تا ته دنيا بدود، مي تواند بال بزند، میتواند پا روی خورشيد بگذارد، می تواند ....
او در آن يك روز آسمانخراشی بنا نكرد، زمينی را مالك نشد، مقامی را به دست نياورد، اما ...
اما در همان يك روز دست بر پوست درختی كشيد، روی چمن خوابيد، كفش دوزدكی را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايی كه او را نمیشناختند، سلام كرد و برای آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد، او در همان يك روز آشتی كرد و خنديد و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد.
او در همان يك روز زندگی كرد.
فردای آن روز فرشتهها در تقويم خدا نوشتند: "امروز او درگذشت، كسي كه هزار سال زيست!"
زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن می انديشيم، اما آنچه که بيشتر اهميت دارد، عرض يا چگونگی آن است.
امروز را از دست ندهيد، آيا ضمانتی برای طلوع خورشيد فردا وجود دارد!؟
خرد و خرافه حكامي هستند كه در يك اقليم نميگنجند.
دست طمع چو می کنی بر دیگران دراز پل بسته ای که بگذری از آبروی خویش
با خدا دادگان ستیزه نکن که خدا داده را خدا داده
که ناکس کس نمی گردد،بدین بالانشینی ها
مرا شیخ مرشد شیرین شهاب
دو اندرز فرمود بر روی آب
یکی آنکه در خلق بد بین نباش
دوم آنکه در جمع خود بین نباش